دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سوال های بی جواب 1

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ

سلام مبی...

دلم نمی خواست حرف بزنم...با هیشکی...با همه ی اونایی که حرف زدن باهاشون برام لذت بخش بود و حتی آرزو... الان اصلا دوس ندارم باهاشون حرف بزنم....انگار همه چی جابجا  شده.. با توئی که نمی تونسم حرف بزنم الان دلم می خواد حرف بزنم... می خوام بعد از 3000 سال الان فقط با تو حرف بزنم... حرف بزنم و حرف بزنم...یا نه..."شاید" هم {اگر شرایطش بود} فقط نگاهت می کردم...{البته در صورت توان!}

نمی دونسم کجایی چیکار می کنی...حتی این چند وقته نمی دونسم که زنده ای یا نه... راستش و بخوای پارسال وقتی توی فیسبوک بابا یواشکی پیج جدیدتو دیدم خیلی هیجان زده و بیشتر متعجب شدم! حتی تا جایی پیش رفتم که یه حساب با یه اسم الکی ساختم و چندباری می اومدم صفحه ات رو میدیدم..... بگذریم... همین چند وقت پیش که نمی دونم چطوری شد که بابا جوابمو داد و گفت که تو زنده ای ،وقتی یکی دو تا سوال دیگه ام رو جواب داد فهمیدم که اصلا اون پیچ رو دختر خاله ات ملیکا{که تازه اسمش رو فهمیدم و شناختمش} اداره می کنه و تو اصلا..... انگار باز هم باید بگذریم....

الان که دیگه همه ی حسرت و آرزوهام در رابطه با حرف زدن به یه سری از آدما رو بالا آوردم،با خودم گفتم خب چرا واسه اون نامه ننویسم...آخه می دونی چند ماهی میشه که شروع کردم به نامه نوشتن،کوچولو که بودم هروقت نمی تونسم حرفی رو به مهری بگم واسش نامه می نوشتم،تو این مدت هم به خاطر یه شرایط خاصی که پیش اومده بود چندتا نامه به بابا می نوشتم،حتی به ماما هم نوشتم... البته واسه کبری هم یه دونه نوشتم،وقتی داشتم دومی رو می نوشتم یه اتفاقایی افتاد که نامه نیمه کاره موند. می دونی این نامه ها دنبال برگردوندن جواب به من نیستن...نه...همچین انتظاری و ندارم یعنی نمی تونم که داشته باشم،فقط نوشته می شن تا یه روزی خونده بشن حالا یا توسط مخاطب خاصشون یا نه سرنوشت اونا رو میرسونه دست یه آدمهای دیگه...

نمی دونسم این نامه های تو رو چیکار کنم.... به ایمیلت...آخه می دونم که دیگه اون رو هم باز نمی کنی... هیچ دسترسی دیگه ای ندارم... با خودم گفتم خب چرا مثل آگهی نمی چسبونمش رو دیواره ی چاهم! بالاخره حداقل چاهم در معرض نگاه بین المللی هستش و حتی 0.01% هم احتمالش باشه که یه روزی آدرس چاهمو پیدا کنه باز هم نور امیدی هست...پس همین کارو می کنم.... می نویسم و میچسبونم رو دیواره ی چاه...

وقتی خوب {یا نه اصلا بد} نگاه می کنم می بینم هیچی نمیدونم...یعنی از تو... فقط یادمه بار آخر توی نیمه شب مثل ارواح ظاهر شدی  و منو به جیسوس سپردی و رفتی...حتی بهم گفتی که لطفا هیچی نگم...گاهی وقتا با خودم میگم که خیلی خودخواهی...

حتی مدتها بعد فهمیدم که چطور شد که با شیوا شروع کردین به حرف زدن.... حتی همین الانش هم که جلوی نامه ات نشستم نمی دونم که چرا اینقدر ساکتی و به قول بابا پیدات نیست... یعنی انگار یه بار اینطوری گفت...وقتی می گم خودخواهی نگو نه! همه ی ما رو اینجا گذاشتی و معلوم نیس کجا قایم شدی... به خاطر نمی دونم چی! حقیقتا نمی دونم مبی،می فهمی؟نمی دوووووووووووووووونننننننممم.

خب معذرت می خوام....

حالا همه ی کاری که از دستم بر میاد نوشتن یه مشت نامه ی بی سر و ته که حتی نمی دونم مخاطبش اونارو  می خونه یا نه....

گاهی وقتا چقد عجیب دلم برات تنگ میشه...حتی اصلا نمی دونم دل تنگی توصیف کننده ی حال من هست یا نه...

فقط خوشحالم که زنده ای و خدارو شکر می کنم که می دونم دارم نامه ام رو برای یه آدم زنده می نویسم....

خوب شد که باهات حرف زدم...یعنی نوشتم...

شنبه1394/5/3- 17:12

م.م

۹۴/۰۵/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
m.m

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
*post_image*