دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

تصوری مات از یک رویا(مسابقه ی ماشین زمان)

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ق.ظ

چند وقت پیش در یک مسابقه شرکت کردم که سوالش این بود: اگر با یه ماشین زمان به 10سال پیش خودتون برگردین با همین فکری که الان دارین چه کاری انجام میدین؟


تیک تاک..تیک تاک...تیک تاک...

نه... مثل اینکه این بار ساعت ها عقب گرد زده اند و عقربه های رو به عقب در حال رژه رفتن اند.... و من همچون کودکی دست در دست مادرم می نهم ، خواب آلود و آشفته همراه او به راه می افتم... من را بالای  تپه های 14 سالگی ام نشانده و از من می خواهد که ساعاتی را اینجا متنظرش بنشینم... آرام نشسته ام و نظاره می کنم... کمی عجیب است که چشمانت 14 ساله باشند و نگاهت 24 ساله.... شاید کم کم دارم علت این نفس های سنگینم را می فهمم.... دلم 24 ساله  و سینه ام 14 ساله است.... این حس عجیبم را با همه ی سختی هایش دوست می دارم... حال که باز گشته ام و باز آمده ام ای سرزمین 14 سالگی ها..... سلام!!!

نیامده ام که گره های اشتباهت را باز کنم و از ابتدا درست ببافم... نیامده ام که خرابی هایت را آباد کنم نه! چون به تو اعتماد دارم و میدانم که روزی خواهد رسید که خودت این گره ها را آباد خواهی کرد ... آمده ام تا از  پیر کهنسالی  برایت بگوییم که همچون جادوگری ماهر هرکسی را می تواند مسحور کند ...بعضی ها را در بندهای گذشته گرفتار می کند و افرادی را در دریای آینده غرق... جادوگر است.... کارش همین است،جادو! آمده ام تا به تو هشدار دهم... هشیار باش و زیرک که تنها آشنایان می توانند صدای سُم های زمان را در سرزمین های عمر بشنود....

اگر بگوییم فلان اشتباهت این نتیجه را خواهد داشت و نشانی گره های اشتباهت روی  دار را دقیق به تو نشان دهم یا حتی از روزهای خوبت برایت صحبت کنم . براستی من چه کرده ام؟ که بوده ام؟ همان 24 ساله ای که از آینده دست در دست مادرش تا اینجا آمده یا برده ی سحر شده ای که در گوشه ای از زمان غافل رها شده؟؟

کدام معمار را دیده ای که پی و پایه ها ی خشتی بنای باشکوهش را ویران کند و بگوید حال که به من فرصت دوباره داده شده می خواهم از زیبایی های مناره هایم در ساخت  پی و زیربنایم استفاده کنم... اصلا کسی را می شناسی که بتواند تعریفی از خوبی و بدی برایمان بگوید؟؟ چه بسا که بدی ها و اشتباهاتمان همان کارهای خوب و درستی بود که باید انجام می دادیم و به این 24 سالگی می رسیدیم....

فقط آمدم تا بگوییم که این جادوگر چیره دست سالهاست که بی مزد و منت برایت لالایی های اغفال کننده می خواند و تو را به هرسویی می کشاند... جایی نرو...همین جا باش در همین یک لحظه ات...

 زندگی کردن در لحظه هایت را از اکنون که 14 ساله ای اگر  آغاز کنی ... نمی دانم چه زمانی فقط امیدوارم که روزی بالاخره بتوانی یاد بگیری و از اسارت آزاد شوی...

صبوری را با دستانت لمس می کنی ،استقامت و آیین عهد و پیمان را با چشمانت خواهی دید، عجایبی که مادر پیرت بر سر راهت می گذارد این ها را به تو یاد  خواهند داد... چیزی که اکنون می توانم به تو بگوییم این است ، کسانی را که دوست می داری  در لحظه هایت شریک کن.... زمانی می رسد که لحظه هست و شما نیستند.....

چقدر دوست می دارم گره های عاشقانه ای که در تار و پود وجودت رج زده خواهند شد... همچون رایحه ی نسیم صبح گاهی در مشام غنچه های تازه شکفته این را در رویاهایت به یاد خواهی آورد، صدای غریبه ای در جمجمه ی دلت ، که آیه های عشق را نجوا می کند...

۹۴/۰۵/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
m.m

نظرات  (۱)

واقعا ایده جالبیه..کاش بهش همه فکر کنن..
خیلی چیزارو میشه با عوض کردن طرز فکرامون حل کرد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
*post_image*