دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

خیلی دور خیلی نزدیک..

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

سلام...

راستش هنوزم نمی دونم که چرا دارم نوشته های روزانه ام رو اینجا می نویسم با کلمات مجازی...برخلاف عادت معمولم! 

به اطرافم نگاه گذار و سریعی می اندازم.... همهمه،آدمهای جورواجور که در عین حال تقریبا همشون رو به یه رنگ می بینم.... بهتر که نگاه کنی هیچی نیست... دور و اطرافم هیچی نیست... به یه نقطه ی بی جا و مکان خیره می شوم و نمی خوام فکر کنم می خوام بذارم کلمات به جای زبونم از انگشت هام تراوش کنن... شاید اینجوری کمک بیشتری به خودم کنم.. و حداقلش اینه که کاری و که بابام گفته انجام میدم و سر خودمو گرم می کنم... چه تفریحی بهتر از این ..بازی با کلمات... هیچ محدودیتی نداری به جز خودت! سلول های خاکستری توی جمجمه ات...یا نه...توی زندون سینه ات... چشمهات...خاطره هات...غم ها و شادی هات...اندوخته هات و داشته هات بد باشن یا خوب... توی این بازی چیزهایی که واست محدودیت ایجاد می کنند این ها هستن... 

نمی خوام بگم دقیقا چند سال پیش بود! فکر کنم همین امروز یا فردا بود....ام...یا حتی چند روز قبل بود... اهمیتی نداره... زمان دقیقش رو قبلن به فرزندم گفته بودم...می دونم اون هم واسه همیشه توی سینه اش محفوط نگهش میداره...

آره دیگه همین روزا بود... یه نفری بود که خوشحال بود و توی یه پیام بهم این خوشحالیش رو ابراز کرد و گفت که مدتها بوده که این روز رو تصور می کرده و حتی صدای باباش رو میشنیده....آره!ایشون توی همین روزا باباش رو پیدا شده  تصور کرده بود... 

فرزند خوشحال.... 

پدر خوشحال...

از توصیف حال عجیب و غریب باقی افراد این داستان می پرهیزم... چندان مهم تصورشون نمی کنم!

نمی دونم اصلن چرا یاد این داستان افتادم! باور می کنم که چند سالی بود که فراموشش کرده بودم...

آهان!یافتم!یافتم!!

فرزند محبوب و کوچک...اون بازیگوش اومد و باهام همبازی شد...چشمهای نابکارم دزدانه نگاهی به صفحه ای انداخت...یادآوری می کنم که بدون اجازه به صفحات دل فرزند شبیخون زده....به هر حال بگذریم! چه اهمیتی دارد... ما خوب می دانیم که باید این اتفاقات می افتاد...

باید خون ها ریخته می شد... پرده ها دریده می شد...حرمت ها ریخته می شد... اشک ها شکسته می شد...شوق وجود آب می شد... و حتی بعضی از رازهای مگو ،بگو می شد..

امروز من اینجا پشت این حروف ماشینی ، چشم هایم در صفحات مجازی...دلتنگ برای بوی فرزند...

 و آن پدر بی تاب و مست از خیال فرزندش...

هنوز هم مطمئن نیستم که آیا همه مان ایمان داریم، به این که باید این اتفاقات می افتاد؟؟؟؟؟ 

چاره ای نیست... چقدر خوب یادم دادی بابا ..که بعضی از سوالات باید همیشه بی جواب بمونن.. و اصلا به این خاطر سوال می شوند که همیشه بی جواب بمانند...

به چاهم نگاه که می کنم دلم برای آن خاکستری قدیمی تنگ شد...همونی که به جز ماه کسی تا به حال صفحاتش را ندیده .... اون تنها دوستی بوده که باهاش قهر کرد ام...آشتی کردم..حتی از اینکه باهام قهر کنه ناراحت نمی شم باز هم برخلاف معمولم! اصلا انگار قهر کردنش رو درست و با دلیل می دونم... نوعی موهبت از طرف فرمانده ام می دونم... اکنون هم چند وقتی هست که به زیارت این دوست خاکستریم نمی رم... واسه همین دلم تنگ شد خب!البته از همین دل تنگی های معمولی که مثل بارون بهاری زودی میان و زودی هم میرن...

این هم یه اعلامیه ی دیگه بر روی دیوار...امیدوار باش! شاید روح کوچکی اکنون در حال گذر از این حوالی باشد...

چهارشنبه- 20:05 - 94/5/14  


۹۴/۰۵/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
m.m

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
*post_image*