دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

این عکس رو هم بابام گرفته

m.m
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک خانه ی خالی..

کوچه ی خالی از سکوت...

کلمات سبک و پوچ..

دستان خالی ام اینگونه بود وقتی بر من تابیدی...

دستانم خالی بود و نتوانستم تو را در مشتم نگه دارم...


m.m
۲۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


m.m
۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر




m.m
۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چه حرف های قشنگی امروز بهم گفتی.... و من هم چقدر قشنگ گوش کردم....
از اینکه آدما ممکنه بمیرن و چندین سال بعد دفنشون کنن...
از اون هاله ی مرموز و سرّی....
از سفر ها و دوست داشتن ها...دوست داشتن چیزهایی که ممکنه هیچوقت نفهمیمشون... دقیقا مثل مرگ
یادم دادی که دوست بودن به معنی زیاد حرف زدن ازش نیست...
نشونم دادی که هنوز نتونستم باهاش دوست باشم... و فهمیدم که بی خودی فکر می کردم که با مرگ دوستم و عین خیالم نیست و الکی مثلا من خیلی قوی ام!! 
حتی حتی اون چرت و پرت هایی که الان یادم نیس.. خخخخ... چرت و پرت یا همون ع ش ق... 
خوب بود....خیلی.... اون نسیم لطیف و خوش بو هنوز داره گوشم رو قلقلک میده...
ممنون....
بخاطر دیدن تیکه های جدیدتر پازلی که ناقص مونده.... ممنون بخاطر فهمیدن اینکه خیلی چیزا رو نمی دونم و بهم گفتی که ممکنه بعدنا بهم نشون بدی... البته ممکنه که اون لحظه بفهمم...فقط ممکنه!
"با تشکر ویژه از قوم خویش دوست داشتنیمون"
m.m
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام بابا...

این نامه یه جورایی جزء نوشته های "سوال های بی جواب من" میشه.با این حال دوست داشتم اینجوری واسه تو  هم بنویسم...
چیز زیادی نمی خوام بگم بابا... فقط میگم ممنون....
ممنون...
تو بهترین کار رو برای من کردی... بهترین کاری که برای من در رابطه با مبین باید انجام می دادی رو انجام دادی بابا... این رو بهت قول دادم بابا 
94/6/9
m.m
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


...یک لبخند از عشق که ببینی
...مطمئن باش که بارقه ای از روح القدس دیدگانت را شفا خواهد داد



!آمین




m.m
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

فراموشم نکن من یار دیرینم
بیا خالیست جای تو به بالینم
تو را در خواب های خویش میبینم
در آغوشم بگیر، از خود رهایم کن
گرفتار سکوتم من، صدایم کن
میان روزهای خویش جایم کن

m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام...

راستش هنوزم نمی دونم که چرا دارم نوشته های روزانه ام رو اینجا می نویسم با کلمات مجازی...برخلاف عادت معمولم! 

به اطرافم نگاه گذار و سریعی می اندازم.... همهمه،آدمهای جورواجور که در عین حال تقریبا همشون رو به یه رنگ می بینم.... بهتر که نگاه کنی هیچی نیست... دور و اطرافم هیچی نیست... به یه نقطه ی بی جا و مکان خیره می شوم و نمی خوام فکر کنم می خوام بذارم کلمات به جای زبونم از انگشت هام تراوش کنن... شاید اینجوری کمک بیشتری به خودم کنم.. و حداقلش اینه که کاری و که بابام گفته انجام میدم و سر خودمو گرم می کنم... چه تفریحی بهتر از این ..بازی با کلمات... هیچ محدودیتی نداری به جز خودت! سلول های خاکستری توی جمجمه ات...یا نه...توی زندون سینه ات... چشمهات...خاطره هات...غم ها و شادی هات...اندوخته هات و داشته هات بد باشن یا خوب... توی این بازی چیزهایی که واست محدودیت ایجاد می کنند این ها هستن... 

نمی خوام بگم دقیقا چند سال پیش بود! فکر کنم همین امروز یا فردا بود....ام...یا حتی چند روز قبل بود... اهمیتی نداره... زمان دقیقش رو قبلن به فرزندم گفته بودم...می دونم اون هم واسه همیشه توی سینه اش محفوط نگهش میداره...

آره دیگه همین روزا بود... یه نفری بود که خوشحال بود و توی یه پیام بهم این خوشحالیش رو ابراز کرد و گفت که مدتها بوده که این روز رو تصور می کرده و حتی صدای باباش رو میشنیده....آره!ایشون توی همین روزا باباش رو پیدا شده  تصور کرده بود... 

فرزند خوشحال.... 

پدر خوشحال...

از توصیف حال عجیب و غریب باقی افراد این داستان می پرهیزم... چندان مهم تصورشون نمی کنم!

نمی دونم اصلن چرا یاد این داستان افتادم! باور می کنم که چند سالی بود که فراموشش کرده بودم...

آهان!یافتم!یافتم!!

فرزند محبوب و کوچک...اون بازیگوش اومد و باهام همبازی شد...چشمهای نابکارم دزدانه نگاهی به صفحه ای انداخت...یادآوری می کنم که بدون اجازه به صفحات دل فرزند شبیخون زده....به هر حال بگذریم! چه اهمیتی دارد... ما خوب می دانیم که باید این اتفاقات می افتاد...

باید خون ها ریخته می شد... پرده ها دریده می شد...حرمت ها ریخته می شد... اشک ها شکسته می شد...شوق وجود آب می شد... و حتی بعضی از رازهای مگو ،بگو می شد..

امروز من اینجا پشت این حروف ماشینی ، چشم هایم در صفحات مجازی...دلتنگ برای بوی فرزند...

 و آن پدر بی تاب و مست از خیال فرزندش...

هنوز هم مطمئن نیستم که آیا همه مان ایمان داریم، به این که باید این اتفاقات می افتاد؟؟؟؟؟ 

چاره ای نیست... چقدر خوب یادم دادی بابا ..که بعضی از سوالات باید همیشه بی جواب بمونن.. و اصلا به این خاطر سوال می شوند که همیشه بی جواب بمانند...

به چاهم نگاه که می کنم دلم برای آن خاکستری قدیمی تنگ شد...همونی که به جز ماه کسی تا به حال صفحاتش را ندیده .... اون تنها دوستی بوده که باهاش قهر کرد ام...آشتی کردم..حتی از اینکه باهام قهر کنه ناراحت نمی شم باز هم برخلاف معمولم! اصلا انگار قهر کردنش رو درست و با دلیل می دونم... نوعی موهبت از طرف فرمانده ام می دونم... اکنون هم چند وقتی هست که به زیارت این دوست خاکستریم نمی رم... واسه همین دلم تنگ شد خب!البته از همین دل تنگی های معمولی که مثل بارون بهاری زودی میان و زودی هم میرن...

این هم یه اعلامیه ی دیگه بر روی دیوار...امیدوار باش! شاید روح کوچکی اکنون در حال گذر از این حوالی باشد...

چهارشنبه- 20:05 - 94/5/14  


m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام...

سوالی دارم... چه تفاوتی است بین لحظه های دلتنگی مان و لحظه های عادی....یعنی در زمان های عادی  کمتر همدیگر را دوست داریم یا اوقات دلتنگی اتفاق دیگری می افتد....؟؟! در دلتنگی هایمان چه داریم که احساس دوری را به اندازه ی  فاصله های ستارگان از هم میبینیم و با دل مان  اینگونه تنگ نفس می کشیم...حتی مطمئنم در این اوقات بیشتر به هم نزدیک شده ایم ، اما باز هم  هر ذره ی دوری برایمان اندازه ی اقیانوسی است.....

این لحظه های دلتنگی چیست که با این همه عظمت به لحظه ای، به احساسی ، به گرمای حضوری پر می شود و آرام می گیرد... چیست که گاهی با در اغوش فشردن های بسیار هم جای خالیش در ته دلمان پر نمی شود...

روزی که جوابش را با تمام وجودت احساس کردی برای من هم توصیفش کن دوست من...

ای دلتنگی... ای عنصر عجیب روزگار من!


m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
*post_image*