دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قدرت... در کلمات... روح...نگاه...حتی در اراده... بیشتر نمود حقیقی دارد تا در چیزهای معمولی که عوام می پندارند...


عاشق یادگرفتن هر چیز جدیدی از تو هستم...و برای یادگیری،در امتحان قرار گرفتن هایم بخشی جدایی ناپذیر از وجودم شده است... انکار آن به من یاد داد که هر کسی برای دلیلی به این هستی آورده شده...استعدادی در وجودش نهاده شده.... نهادینه کردن آن هم وظیفه ای است که ابتدای کار باید به آن توجه شود...


تو آمدی که عشق را نشانمان دهی...

من آمده ام که عشق را از تو به "یاد"گار(ارث) ببرم....

فرزندانمان می آیند که نشان دهند رویاها تا چه اندازه قدرتمند!!!

m.m
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
سلام....
سلام بابا..امروز میگفتی گاهی رسم این دنیا یادم میره...یادم میره که توام آدمی..
خوبه بابا که یادمون بره رسم این دنیای مسخره چیه...
رسم این دنیا اینه که با دیدن یه عکس یا شنیدن یه اسم جیگرمون آتیش بگیره....
رسم دنیامون همین بود که حتی اجازه نداشته باشم واسه عکسایی که خودم گرفتم، اونم عکس کسایی که دخترت ... خواهرم...دوست... رو یه زمونی باور داشتن... باید الان ازشون برم اجازه بگیرم...
چطوره برای مرور خاطراتمون هم بریم اجازه بگیریم بابا؟
ببخشید هوشنگ جان میتونم تو خاطراتم عمو صدات .کنم؟؟؟ عه عه عه... هوشنگ جان...عموی شاعرم اجازه هست باز هم توی تفعلی که برات زدم همون شعری و که می خواستی برات باز کنم؟
یا نه بابا وایسا... چظوره از دخترت بیشتر و بیشتر اجازه بگیرم... لطفا اگه اجازه میدین از من ناراحت باشین خواهر جان.... ببخشید که کل زندگیم رو بهتون دادم... واقعا معذرت میخوام که خواهرم شدین... بهترین و قشنگترین بوم نقاشی بابام شدین... و آخرشم روی این بوم کلی رنگ پاشیدن...
بابا ....دخترت بهم گفت با چه اجازه ای عکسشو توی صفحه ی اینستاگرام گذاشتم....
بابا بهش بگو با چه اجازه ای گذاشتم عموش بیاد صداش کنه...
بهش بگو با چه اجازه ای رفتم تو خوابش...
مگه بهش یاد نداده بودی که.....
چه چیزایی و نشونش دادی و چه چیزایی و بهش یاد نداده بودی بابا....
رسم دنیا اینه بابا... بی رسمی..
این دنیا هیچ رسمی نداره بابا...

m.m
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

سکوت های اجباری.....شادی های مومیایی شده... غرورهای به بردگی کشیده شده...

این است روزگاران دخترکان ات...

دختران مغرور و زیبایی که تنها به یک عشق ایمان داشتند و آن عشق دچار سکوتی ناگهانی شده است...

سردرگمی.... بی دردی.... نه پدر هیچ یک نیست...... 

غمی به اندازه بی نهایت است...

غمی که قلبشان را به پوچی رسانده است..... گویی رقیب در گوششان عاقبتی پوچ را در انتهای راه مژده می دهد....

خواستید روحمان را با درد گره بزنید؟

 یا خواستیم چهره ی حقیقی این زندگی را نشانمان بدهید؟

بدنبال اثبات همراهی همیشگی درد با عشق بودید؟؟؟

هنوز متوجه نشدید که تا چه اندازه موفق شده اید....

چاهی برای درد و غصه...دفترچه هایی برای یادگاری های تنهایی...تلاش هایی مجهول برای شادی های بی سر و ته....

کدامشان؟ کدامشان تسکین می دهند؟ 

می خواهی برایت بگویم؟؟؟؟؟ هیچکدام....

حتی من هم اگر روزی از این مرداب* بروم تصور نمی کنم بتوانم از باتلاقی که درون سینه ام بر پا شده ،دست و پایم را رها کنم....

اینکه می خواستید به دخترانتان چه چیزی را یاد بدهید... یا اینکه کدام حقیق زندگی را میخواستید لمس کنیم...

دیگر هدفی مجهول و با ارزش نیست!

نیست وقتی که حتی قادر نیستیم جسم خودمان را هم لمس کنیم! ،چه برسد به روح پر از وصله و پینه مان.....


پ.ن: مرداب اشاره ای به محل زندگی دارد.

95/4/27

پ.ن:ممکن است که بعد از راحت شدن از این جملات مسموم حس بهتری داشته باشم و با خواندن دوباره ی آنها از نوشتنشان احساس پشیمانی کنم... منتها تصادفا این نوشته ها برای یکی از دخترانت که خوانده شد بسیار نزدش مقبول افتاد و اعتراف کرد که تماما گویای حالش بود و به خوبی حال و روز را توصیف کرده...یکی از دلایل انتشار این کلمات مسموم می تواند همین باشد!


m.m
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
*post_image*