امروز دنیایم بار دیگر تکانم داد.... تکانم داد و من فهمیدم که....آری... زیادی به اطرافم توجه کرده ام و خودم را به کنگره های قدیمی دنیا محکم نگرفته ام... این توجهات بی مورد و مسموم... همچون زهر در تمام لایه های ذهن و دلت رسوخ می کند و به چشم هایت عینکی اشتباهی می زند.... و تو تمام مدت آرام و بدون درد به نفس کشیدنت ادامه می دهی.... غافل از اینکه زمانی که بخواهی به ایستی می بینی که دیگر هیچ انرژی و تاب و توانی نداری.... پس کجاست آن قدرت افسانه ای!!!
چقد حال و روزم باهاش خوب بود
چقد بگذره تا یادم بره
چقد بگذره تا آروم بشم
آخه خاطره از جنون بدتره...
اینجا...متعلق به من است... متعلق به من و کسانی که اندک زمانی را زیر شاخه و برگ های افکارم،احساسم و حرف هایم به استراحت و گذران وقت می نشینند.... چقدر خوب است که با چاه دوست باشی و بتوانی در آن فریاد بزنی...بدون آنکه دلت بلرزد که دل دوستی،آشنایی، در این حوالی از صدای تو تنها می شود...گریان می شود....و حتی دور می شود....