دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


...یک لبخند از عشق که ببینی
...مطمئن باش که بارقه ای از روح القدس دیدگانت را شفا خواهد داد



!آمین




m.m
۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

فراموشم نکن من یار دیرینم
بیا خالیست جای تو به بالینم
تو را در خواب های خویش میبینم
در آغوشم بگیر، از خود رهایم کن
گرفتار سکوتم من، صدایم کن
میان روزهای خویش جایم کن

m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام...

راستش هنوزم نمی دونم که چرا دارم نوشته های روزانه ام رو اینجا می نویسم با کلمات مجازی...برخلاف عادت معمولم! 

به اطرافم نگاه گذار و سریعی می اندازم.... همهمه،آدمهای جورواجور که در عین حال تقریبا همشون رو به یه رنگ می بینم.... بهتر که نگاه کنی هیچی نیست... دور و اطرافم هیچی نیست... به یه نقطه ی بی جا و مکان خیره می شوم و نمی خوام فکر کنم می خوام بذارم کلمات به جای زبونم از انگشت هام تراوش کنن... شاید اینجوری کمک بیشتری به خودم کنم.. و حداقلش اینه که کاری و که بابام گفته انجام میدم و سر خودمو گرم می کنم... چه تفریحی بهتر از این ..بازی با کلمات... هیچ محدودیتی نداری به جز خودت! سلول های خاکستری توی جمجمه ات...یا نه...توی زندون سینه ات... چشمهات...خاطره هات...غم ها و شادی هات...اندوخته هات و داشته هات بد باشن یا خوب... توی این بازی چیزهایی که واست محدودیت ایجاد می کنند این ها هستن... 

نمی خوام بگم دقیقا چند سال پیش بود! فکر کنم همین امروز یا فردا بود....ام...یا حتی چند روز قبل بود... اهمیتی نداره... زمان دقیقش رو قبلن به فرزندم گفته بودم...می دونم اون هم واسه همیشه توی سینه اش محفوط نگهش میداره...

آره دیگه همین روزا بود... یه نفری بود که خوشحال بود و توی یه پیام بهم این خوشحالیش رو ابراز کرد و گفت که مدتها بوده که این روز رو تصور می کرده و حتی صدای باباش رو میشنیده....آره!ایشون توی همین روزا باباش رو پیدا شده  تصور کرده بود... 

فرزند خوشحال.... 

پدر خوشحال...

از توصیف حال عجیب و غریب باقی افراد این داستان می پرهیزم... چندان مهم تصورشون نمی کنم!

نمی دونم اصلن چرا یاد این داستان افتادم! باور می کنم که چند سالی بود که فراموشش کرده بودم...

آهان!یافتم!یافتم!!

فرزند محبوب و کوچک...اون بازیگوش اومد و باهام همبازی شد...چشمهای نابکارم دزدانه نگاهی به صفحه ای انداخت...یادآوری می کنم که بدون اجازه به صفحات دل فرزند شبیخون زده....به هر حال بگذریم! چه اهمیتی دارد... ما خوب می دانیم که باید این اتفاقات می افتاد...

باید خون ها ریخته می شد... پرده ها دریده می شد...حرمت ها ریخته می شد... اشک ها شکسته می شد...شوق وجود آب می شد... و حتی بعضی از رازهای مگو ،بگو می شد..

امروز من اینجا پشت این حروف ماشینی ، چشم هایم در صفحات مجازی...دلتنگ برای بوی فرزند...

 و آن پدر بی تاب و مست از خیال فرزندش...

هنوز هم مطمئن نیستم که آیا همه مان ایمان داریم، به این که باید این اتفاقات می افتاد؟؟؟؟؟ 

چاره ای نیست... چقدر خوب یادم دادی بابا ..که بعضی از سوالات باید همیشه بی جواب بمونن.. و اصلا به این خاطر سوال می شوند که همیشه بی جواب بمانند...

به چاهم نگاه که می کنم دلم برای آن خاکستری قدیمی تنگ شد...همونی که به جز ماه کسی تا به حال صفحاتش را ندیده .... اون تنها دوستی بوده که باهاش قهر کرد ام...آشتی کردم..حتی از اینکه باهام قهر کنه ناراحت نمی شم باز هم برخلاف معمولم! اصلا انگار قهر کردنش رو درست و با دلیل می دونم... نوعی موهبت از طرف فرمانده ام می دونم... اکنون هم چند وقتی هست که به زیارت این دوست خاکستریم نمی رم... واسه همین دلم تنگ شد خب!البته از همین دل تنگی های معمولی که مثل بارون بهاری زودی میان و زودی هم میرن...

این هم یه اعلامیه ی دیگه بر روی دیوار...امیدوار باش! شاید روح کوچکی اکنون در حال گذر از این حوالی باشد...

چهارشنبه- 20:05 - 94/5/14  


m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام...

سوالی دارم... چه تفاوتی است بین لحظه های دلتنگی مان و لحظه های عادی....یعنی در زمان های عادی  کمتر همدیگر را دوست داریم یا اوقات دلتنگی اتفاق دیگری می افتد....؟؟! در دلتنگی هایمان چه داریم که احساس دوری را به اندازه ی  فاصله های ستارگان از هم میبینیم و با دل مان  اینگونه تنگ نفس می کشیم...حتی مطمئنم در این اوقات بیشتر به هم نزدیک شده ایم ، اما باز هم  هر ذره ی دوری برایمان اندازه ی اقیانوسی است.....

این لحظه های دلتنگی چیست که با این همه عظمت به لحظه ای، به احساسی ، به گرمای حضوری پر می شود و آرام می گیرد... چیست که گاهی با در اغوش فشردن های بسیار هم جای خالیش در ته دلمان پر نمی شود...

روزی که جوابش را با تمام وجودت احساس کردی برای من هم توصیفش کن دوست من...

ای دلتنگی... ای عنصر عجیب روزگار من!


m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

چند وقت پیش در یک مسابقه شرکت کردم که سوالش این بود: اگر با یه ماشین زمان به 10سال پیش خودتون برگردین با همین فکری که الان دارین چه کاری انجام میدین؟


تیک تاک..تیک تاک...تیک تاک...

نه... مثل اینکه این بار ساعت ها عقب گرد زده اند و عقربه های رو به عقب در حال رژه رفتن اند.... و من همچون کودکی دست در دست مادرم می نهم ، خواب آلود و آشفته همراه او به راه می افتم... من را بالای  تپه های 14 سالگی ام نشانده و از من می خواهد که ساعاتی را اینجا متنظرش بنشینم... آرام نشسته ام و نظاره می کنم... کمی عجیب است که چشمانت 14 ساله باشند و نگاهت 24 ساله.... شاید کم کم دارم علت این نفس های سنگینم را می فهمم.... دلم 24 ساله  و سینه ام 14 ساله است.... این حس عجیبم را با همه ی سختی هایش دوست می دارم... حال که باز گشته ام و باز آمده ام ای سرزمین 14 سالگی ها..... سلام!!!

نیامده ام که گره های اشتباهت را باز کنم و از ابتدا درست ببافم... نیامده ام که خرابی هایت را آباد کنم نه! چون به تو اعتماد دارم و میدانم که روزی خواهد رسید که خودت این گره ها را آباد خواهی کرد ... آمده ام تا از  پیر کهنسالی  برایت بگوییم که همچون جادوگری ماهر هرکسی را می تواند مسحور کند ...بعضی ها را در بندهای گذشته گرفتار می کند و افرادی را در دریای آینده غرق... جادوگر است.... کارش همین است،جادو! آمده ام تا به تو هشدار دهم... هشیار باش و زیرک که تنها آشنایان می توانند صدای سُم های زمان را در سرزمین های عمر بشنود....

اگر بگوییم فلان اشتباهت این نتیجه را خواهد داشت و نشانی گره های اشتباهت روی  دار را دقیق به تو نشان دهم یا حتی از روزهای خوبت برایت صحبت کنم . براستی من چه کرده ام؟ که بوده ام؟ همان 24 ساله ای که از آینده دست در دست مادرش تا اینجا آمده یا برده ی سحر شده ای که در گوشه ای از زمان غافل رها شده؟؟

کدام معمار را دیده ای که پی و پایه ها ی خشتی بنای باشکوهش را ویران کند و بگوید حال که به من فرصت دوباره داده شده می خواهم از زیبایی های مناره هایم در ساخت  پی و زیربنایم استفاده کنم... اصلا کسی را می شناسی که بتواند تعریفی از خوبی و بدی برایمان بگوید؟؟ چه بسا که بدی ها و اشتباهاتمان همان کارهای خوب و درستی بود که باید انجام می دادیم و به این 24 سالگی می رسیدیم....

فقط آمدم تا بگوییم که این جادوگر چیره دست سالهاست که بی مزد و منت برایت لالایی های اغفال کننده می خواند و تو را به هرسویی می کشاند... جایی نرو...همین جا باش در همین یک لحظه ات...

 زندگی کردن در لحظه هایت را از اکنون که 14 ساله ای اگر  آغاز کنی ... نمی دانم چه زمانی فقط امیدوارم که روزی بالاخره بتوانی یاد بگیری و از اسارت آزاد شوی...

صبوری را با دستانت لمس می کنی ،استقامت و آیین عهد و پیمان را با چشمانت خواهی دید، عجایبی که مادر پیرت بر سر راهت می گذارد این ها را به تو یاد  خواهند داد... چیزی که اکنون می توانم به تو بگوییم این است ، کسانی را که دوست می داری  در لحظه هایت شریک کن.... زمانی می رسد که لحظه هست و شما نیستند.....

چقدر دوست می دارم گره های عاشقانه ای که در تار و پود وجودت رج زده خواهند شد... همچون رایحه ی نسیم صبح گاهی در مشام غنچه های تازه شکفته این را در رویاهایت به یاد خواهی آورد، صدای غریبه ای در جمجمه ی دلت ، که آیه های عشق را نجوا می کند...

m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام مبی...

دلم نمی خواست حرف بزنم...با هیشکی...با همه ی اونایی که حرف زدن باهاشون برام لذت بخش بود و حتی آرزو... الان اصلا دوس ندارم باهاشون حرف بزنم....انگار همه چی جابجا  شده.. با توئی که نمی تونسم حرف بزنم الان دلم می خواد حرف بزنم... می خوام بعد از 3000 سال الان فقط با تو حرف بزنم... حرف بزنم و حرف بزنم...یا نه..."شاید" هم {اگر شرایطش بود} فقط نگاهت می کردم...{البته در صورت توان!}

نمی دونسم کجایی چیکار می کنی...حتی این چند وقته نمی دونسم که زنده ای یا نه... راستش و بخوای پارسال وقتی توی فیسبوک بابا یواشکی پیج جدیدتو دیدم خیلی هیجان زده و بیشتر متعجب شدم! حتی تا جایی پیش رفتم که یه حساب با یه اسم الکی ساختم و چندباری می اومدم صفحه ات رو میدیدم..... بگذریم... همین چند وقت پیش که نمی دونم چطوری شد که بابا جوابمو داد و گفت که تو زنده ای ،وقتی یکی دو تا سوال دیگه ام رو جواب داد فهمیدم که اصلا اون پیچ رو دختر خاله ات ملیکا{که تازه اسمش رو فهمیدم و شناختمش} اداره می کنه و تو اصلا..... انگار باز هم باید بگذریم....

الان که دیگه همه ی حسرت و آرزوهام در رابطه با حرف زدن به یه سری از آدما رو بالا آوردم،با خودم گفتم خب چرا واسه اون نامه ننویسم...آخه می دونی چند ماهی میشه که شروع کردم به نامه نوشتن،کوچولو که بودم هروقت نمی تونسم حرفی رو به مهری بگم واسش نامه می نوشتم،تو این مدت هم به خاطر یه شرایط خاصی که پیش اومده بود چندتا نامه به بابا می نوشتم،حتی به ماما هم نوشتم... البته واسه کبری هم یه دونه نوشتم،وقتی داشتم دومی رو می نوشتم یه اتفاقایی افتاد که نامه نیمه کاره موند. می دونی این نامه ها دنبال برگردوندن جواب به من نیستن...نه...همچین انتظاری و ندارم یعنی نمی تونم که داشته باشم،فقط نوشته می شن تا یه روزی خونده بشن حالا یا توسط مخاطب خاصشون یا نه سرنوشت اونا رو میرسونه دست یه آدمهای دیگه...

نمی دونسم این نامه های تو رو چیکار کنم.... به ایمیلت...آخه می دونم که دیگه اون رو هم باز نمی کنی... هیچ دسترسی دیگه ای ندارم... با خودم گفتم خب چرا مثل آگهی نمی چسبونمش رو دیواره ی چاهم! بالاخره حداقل چاهم در معرض نگاه بین المللی هستش و حتی 0.01% هم احتمالش باشه که یه روزی آدرس چاهمو پیدا کنه باز هم نور امیدی هست...پس همین کارو می کنم.... می نویسم و میچسبونم رو دیواره ی چاه...

وقتی خوب {یا نه اصلا بد} نگاه می کنم می بینم هیچی نمیدونم...یعنی از تو... فقط یادمه بار آخر توی نیمه شب مثل ارواح ظاهر شدی  و منو به جیسوس سپردی و رفتی...حتی بهم گفتی که لطفا هیچی نگم...گاهی وقتا با خودم میگم که خیلی خودخواهی...

حتی مدتها بعد فهمیدم که چطور شد که با شیوا شروع کردین به حرف زدن.... حتی همین الانش هم که جلوی نامه ات نشستم نمی دونم که چرا اینقدر ساکتی و به قول بابا پیدات نیست... یعنی انگار یه بار اینطوری گفت...وقتی می گم خودخواهی نگو نه! همه ی ما رو اینجا گذاشتی و معلوم نیس کجا قایم شدی... به خاطر نمی دونم چی! حقیقتا نمی دونم مبی،می فهمی؟نمی دوووووووووووووووونننننننممم.

خب معذرت می خوام....

حالا همه ی کاری که از دستم بر میاد نوشتن یه مشت نامه ی بی سر و ته که حتی نمی دونم مخاطبش اونارو  می خونه یا نه....

گاهی وقتا چقد عجیب دلم برات تنگ میشه...حتی اصلا نمی دونم دل تنگی توصیف کننده ی حال من هست یا نه...

فقط خوشحالم که زنده ای و خدارو شکر می کنم که می دونم دارم نامه ام رو برای یه آدم زنده می نویسم....

خوب شد که باهات حرف زدم...یعنی نوشتم...

شنبه1394/5/3- 17:12

م.م

m.m
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
*post_image*