دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

روبه رویم ایستاده بود...انگار چشم در چشم هایم دوخته بود...اما نه!.... چشم نداشت... یک لحظه دیدنش مرا به جای دوری برد که حتی نمی توانم دوباره به خاطرش بیاورم...از صورتش ... از جای دهانش خون می چکید..... با خودم گفتم حتی دهان هم ندارد؟! این دیگر چه موجود عجیبی است...چرا دیدنش باید مرا تا نا کجا آباد بکشاند... برای صید جواب هایم نزدیکتر رفتم...ناگهان رعشه ای به جانش افتاد... ایستاده بود  و می لرزید گویی می خواست به تمام موجودات این هستی...نه! به آفریدگارش ثابت کند که تا چه اندازه استوار می ماند...از این همه درد، از این همه مقاومت ،بغضی در چشمانم می تاخت،می دانستم که مرا می بیند این را از هر قدمی که به سمتش بر می داشتم می فهمیدم، همانطور مسلسل وار پایه های مقاومتش می لرزید...هرچه نزدیکتر می شدم نیرویی سرعتم را بیشتر می کرد گویی نیروی جاذبه ی جدید بین مان شکل گرفته بود به یک قدمی اش رسیدم دستم را دراز کرده بودم... سر انگشتانم شانه اش را لمس کرد...لحظه ی آوار نگاهش...هجوم پیکر بی جانش بر گرمای بی پناه وجودم را که دیدم یک قدم،تنها یک قدم کنار کشیدم،آنگاه آن کوه غرور به یکباره برزمین نقش بست... سوت ممتدی در گوش هایم مانع از شنیدن صدای نفس هایم می شد... در کمرش قلم تیزی فرو رفته بود،اثر انگشتی روی  قلم بود که در فضای اطرافمان همچون هاله ای نورانی صورت می یافت نورهای آبی رنگ صورتم را می سوزاند هاله ی نورانی دور دست هایم می چرخید.. حال دیگر کاملا مطمعن شده بودم که آن قلم و اثر انگشت متعلق به من بوده است...

به گرده هایی که از پیکر بی جان احساسم در هوا معلق مانده بود خیره مانده بودم...

m.m
۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
هربار که می خندیدم در کنارم معجزه ای میدیدم...

سالهای زیادی از آخرین معجزه هایم می گذرد...گویی زمستان سردی را گذرانده ام... 

یادم می آید مبین می گفت بزرگترین انتقامی که از دنیا می تونی بگیری این که شاد باشی و بهش لبخند بزنی... 
خیلی وقته که دیگه بهتون نگاه نمی کردم... دلم رنجیده بود از هرچی دلتنگیه...
امروز ولی می خوام سرمو از زیر این آوار دلتنگی بیرون بیارم... چشمامو باز کنم تا یه بار دیگه تو چشمای این دنیا زل بزنم و ببینه که هنوزم میتونم بخندم... 


  

m.m
۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

قدرت... در کلمات... روح...نگاه...حتی در اراده... بیشتر نمود حقیقی دارد تا در چیزهای معمولی که عوام می پندارند...


عاشق یادگرفتن هر چیز جدیدی از تو هستم...و برای یادگیری،در امتحان قرار گرفتن هایم بخشی جدایی ناپذیر از وجودم شده است... انکار آن به من یاد داد که هر کسی برای دلیلی به این هستی آورده شده...استعدادی در وجودش نهاده شده.... نهادینه کردن آن هم وظیفه ای است که ابتدای کار باید به آن توجه شود...


تو آمدی که عشق را نشانمان دهی...

من آمده ام که عشق را از تو به "یاد"گار(ارث) ببرم....

فرزندانمان می آیند که نشان دهند رویاها تا چه اندازه قدرتمند!!!

m.m
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
سلام....
سلام بابا..امروز میگفتی گاهی رسم این دنیا یادم میره...یادم میره که توام آدمی..
خوبه بابا که یادمون بره رسم این دنیای مسخره چیه...
رسم این دنیا اینه که با دیدن یه عکس یا شنیدن یه اسم جیگرمون آتیش بگیره....
رسم دنیامون همین بود که حتی اجازه نداشته باشم واسه عکسایی که خودم گرفتم، اونم عکس کسایی که دخترت ... خواهرم...دوست... رو یه زمونی باور داشتن... باید الان ازشون برم اجازه بگیرم...
چطوره برای مرور خاطراتمون هم بریم اجازه بگیریم بابا؟
ببخشید هوشنگ جان میتونم تو خاطراتم عمو صدات .کنم؟؟؟ عه عه عه... هوشنگ جان...عموی شاعرم اجازه هست باز هم توی تفعلی که برات زدم همون شعری و که می خواستی برات باز کنم؟
یا نه بابا وایسا... چظوره از دخترت بیشتر و بیشتر اجازه بگیرم... لطفا اگه اجازه میدین از من ناراحت باشین خواهر جان.... ببخشید که کل زندگیم رو بهتون دادم... واقعا معذرت میخوام که خواهرم شدین... بهترین و قشنگترین بوم نقاشی بابام شدین... و آخرشم روی این بوم کلی رنگ پاشیدن...
بابا ....دخترت بهم گفت با چه اجازه ای عکسشو توی صفحه ی اینستاگرام گذاشتم....
بابا بهش بگو با چه اجازه ای گذاشتم عموش بیاد صداش کنه...
بهش بگو با چه اجازه ای رفتم تو خوابش...
مگه بهش یاد نداده بودی که.....
چه چیزایی و نشونش دادی و چه چیزایی و بهش یاد نداده بودی بابا....
رسم دنیا اینه بابا... بی رسمی..
این دنیا هیچ رسمی نداره بابا...

m.m
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

سکوت های اجباری.....شادی های مومیایی شده... غرورهای به بردگی کشیده شده...

این است روزگاران دخترکان ات...

دختران مغرور و زیبایی که تنها به یک عشق ایمان داشتند و آن عشق دچار سکوتی ناگهانی شده است...

سردرگمی.... بی دردی.... نه پدر هیچ یک نیست...... 

غمی به اندازه بی نهایت است...

غمی که قلبشان را به پوچی رسانده است..... گویی رقیب در گوششان عاقبتی پوچ را در انتهای راه مژده می دهد....

خواستید روحمان را با درد گره بزنید؟

 یا خواستیم چهره ی حقیقی این زندگی را نشانمان بدهید؟

بدنبال اثبات همراهی همیشگی درد با عشق بودید؟؟؟

هنوز متوجه نشدید که تا چه اندازه موفق شده اید....

چاهی برای درد و غصه...دفترچه هایی برای یادگاری های تنهایی...تلاش هایی مجهول برای شادی های بی سر و ته....

کدامشان؟ کدامشان تسکین می دهند؟ 

می خواهی برایت بگویم؟؟؟؟؟ هیچکدام....

حتی من هم اگر روزی از این مرداب* بروم تصور نمی کنم بتوانم از باتلاقی که درون سینه ام بر پا شده ،دست و پایم را رها کنم....

اینکه می خواستید به دخترانتان چه چیزی را یاد بدهید... یا اینکه کدام حقیق زندگی را میخواستید لمس کنیم...

دیگر هدفی مجهول و با ارزش نیست!

نیست وقتی که حتی قادر نیستیم جسم خودمان را هم لمس کنیم! ،چه برسد به روح پر از وصله و پینه مان.....


پ.ن: مرداب اشاره ای به محل زندگی دارد.

95/4/27

پ.ن:ممکن است که بعد از راحت شدن از این جملات مسموم حس بهتری داشته باشم و با خواندن دوباره ی آنها از نوشتنشان احساس پشیمانی کنم... منتها تصادفا این نوشته ها برای یکی از دخترانت که خوانده شد بسیار نزدش مقبول افتاد و اعتراف کرد که تماما گویای حالش بود و به خوبی حال و روز را توصیف کرده...یکی از دلایل انتشار این کلمات مسموم می تواند همین باشد!


m.m
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی وقتا ...

چیزهایی پیش میاد که از اندوه سنگین تر و از تاریکی سیاه تر هستن..

اون لحظه ها مثل سیاه چاله، کوچیک و سنگینه.... همه چی رو به درون خودش میکشه...

m.m
۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

پس هنوز به چاه من سر میزنی........

m.m
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
اومدم اینجا برات نوشتم ...دروغ گفتم که برای خوندنت نمی نوشتم و فقز اینارو گذاشتم اینجا تا دلم خالی بشه.......
دروغ گفتم....
با امید اومدم و نوشتم... برای تو نوشتم بابا.... دوس داشتم بیا و بخونی و برام تعریف کنی...حرف بزنی... یا حداقل جواب بدی...
بگی ماهییی...بیا برام بنویس تا بخونم... تا ببینم چی تو دلت داری... مگه چی می شد بابا...حرف دلمو می دونستی؟ خب باشه قبول... مگه چی میشد دوباره بخونی و ببینی.... چی می شد بابا...
چی می شد وقتی حالم خوب نبود بهم میگفتی... بهم می گفتی چم شده... چی می شد بابا...
بابا.......تو می دونی به جز تو کسیو برای حرف زدن نداشتم... تو که خودت با چشمات دیده بودی...
حالم که خوب نبود میومدم پیش تو...تئ که بهتر از من حالمو میدیدی...
من خراب شدم؟ باشه بابا....اصن من خرابه خراب...... خرابتم...... داغونه داغون.......
وقتی دلم می گرفت میومدم پیشت...خراب میشدم تو می گفتی باید یه آچارکشی بشی..... با آچار پیچ گوشتی درستم می کردی... حالا خیلی وقته که بهم دست نزدی....

m.m
۱۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این آسمان را ببین....

این همان آسمانی است که هرشب زیر سایه ی آن به خواب می روم
به خواب می رویم
ریه های من خاک را تنفس می کند 
و سینه ی تو ستاره ها را...
آسمان ما اما جداست...
م.م

m.m
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

m.m
۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
*post_image*