روبه رویم ایستاده بود...انگار چشم در چشم هایم دوخته بود...اما نه!.... چشم نداشت... یک لحظه دیدنش مرا به جای دوری برد که حتی نمی توانم دوباره به خاطرش بیاورم...از صورتش ... از جای دهانش خون می چکید..... با خودم گفتم حتی دهان هم ندارد؟! این دیگر چه موجود عجیبی است...چرا دیدنش باید مرا تا نا کجا آباد بکشاند... برای صید جواب هایم نزدیکتر رفتم...ناگهان رعشه ای به جانش افتاد... ایستاده بود و می لرزید گویی می خواست به تمام موجودات این هستی...نه! به آفریدگارش ثابت کند که تا چه اندازه استوار می ماند...از این همه درد، از این همه مقاومت ،بغضی در چشمانم می تاخت،می دانستم که مرا می بیند این را از هر قدمی که به سمتش بر می داشتم می فهمیدم، همانطور مسلسل وار پایه های مقاومتش می لرزید...هرچه نزدیکتر می شدم نیرویی سرعتم را بیشتر می کرد گویی نیروی جاذبه ی جدید بین مان شکل گرفته بود به یک قدمی اش رسیدم دستم را دراز کرده بودم... سر انگشتانم شانه اش را لمس کرد...لحظه ی آوار نگاهش...هجوم پیکر بی جانش بر گرمای بی پناه وجودم را که دیدم یک قدم،تنها یک قدم کنار کشیدم،آنگاه آن کوه غرور به یکباره برزمین نقش بست... سوت ممتدی در گوش هایم مانع از شنیدن صدای نفس هایم می شد... در کمرش قلم تیزی فرو رفته بود،اثر انگشتی روی قلم بود که در فضای اطرافمان همچون هاله ای نورانی صورت می یافت نورهای آبی رنگ صورتم را می سوزاند هاله ی نورانی دور دست هایم می چرخید.. حال دیگر کاملا مطمعن شده بودم که آن قلم و اثر انگشت متعلق به من بوده است...
به گرده هایی که از پیکر بی جان احساسم در هوا معلق مانده بود خیره مانده بودم...