شبی از شب ها که از فرط غصه؛ آسمان دلم تاریک , تاریک شده بود در بلندای کوه بزقوش ایستاده بودم و گذر عمر تماشا میکردم
نه ماه در آسمان بود و نه ستاره ای و نه طوفانی که بتواند جسم سنگینم را از جا بر کند
بیست دو سال انتظار؛ انتظاری که فقط در کاش ها گم می شد و در حسرت می سوخت
ای کاش؛؛ هیچ وقت، ای کاش؛؛ نبود
ناگهان آسمان غرشی کرد و ستاره ای، پرواز کنان بسویم پر کشید و
میهمان گوشه چشمم شد
ستاره نبود؛ گوئیا ماه بود ، وقتی جسم لطیفش را در دستانم قرار دادند
فکر کردم دست هایم خشن تر از آن است که بتواند جنس ماه شیدش را نگاه دارد
خواستم بر زمین نرمش بگذارم که در چشمانم زل زد و گریست...
باورم نمی شد که انتظار, در کاش ها مانده ام را محرمی باشد !
ولی شد؛؛
و بدین سان بود که خداوند مه... را به من داد.