دنیای دیوونه

چاه ِ من
دنیای دیوونه

من... راوی ب.اب.ا...

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

چند وقت پیش در یک مسابقه شرکت کردم که سوالش این بود: اگر با یه ماشین زمان به 10سال پیش خودتون برگردین با همین فکری که الان دارین چه کاری انجام میدین؟


تیک تاک..تیک تاک...تیک تاک...

نه... مثل اینکه این بار ساعت ها عقب گرد زده اند و عقربه های رو به عقب در حال رژه رفتن اند.... و من همچون کودکی دست در دست مادرم می نهم ، خواب آلود و آشفته همراه او به راه می افتم... من را بالای  تپه های 14 سالگی ام نشانده و از من می خواهد که ساعاتی را اینجا متنظرش بنشینم... آرام نشسته ام و نظاره می کنم... کمی عجیب است که چشمانت 14 ساله باشند و نگاهت 24 ساله.... شاید کم کم دارم علت این نفس های سنگینم را می فهمم.... دلم 24 ساله  و سینه ام 14 ساله است.... این حس عجیبم را با همه ی سختی هایش دوست می دارم... حال که باز گشته ام و باز آمده ام ای سرزمین 14 سالگی ها..... سلام!!!

نیامده ام که گره های اشتباهت را باز کنم و از ابتدا درست ببافم... نیامده ام که خرابی هایت را آباد کنم نه! چون به تو اعتماد دارم و میدانم که روزی خواهد رسید که خودت این گره ها را آباد خواهی کرد ... آمده ام تا از  پیر کهنسالی  برایت بگوییم که همچون جادوگری ماهر هرکسی را می تواند مسحور کند ...بعضی ها را در بندهای گذشته گرفتار می کند و افرادی را در دریای آینده غرق... جادوگر است.... کارش همین است،جادو! آمده ام تا به تو هشدار دهم... هشیار باش و زیرک که تنها آشنایان می توانند صدای سُم های زمان را در سرزمین های عمر بشنود....

اگر بگوییم فلان اشتباهت این نتیجه را خواهد داشت و نشانی گره های اشتباهت روی  دار را دقیق به تو نشان دهم یا حتی از روزهای خوبت برایت صحبت کنم . براستی من چه کرده ام؟ که بوده ام؟ همان 24 ساله ای که از آینده دست در دست مادرش تا اینجا آمده یا برده ی سحر شده ای که در گوشه ای از زمان غافل رها شده؟؟

کدام معمار را دیده ای که پی و پایه ها ی خشتی بنای باشکوهش را ویران کند و بگوید حال که به من فرصت دوباره داده شده می خواهم از زیبایی های مناره هایم در ساخت  پی و زیربنایم استفاده کنم... اصلا کسی را می شناسی که بتواند تعریفی از خوبی و بدی برایمان بگوید؟؟ چه بسا که بدی ها و اشتباهاتمان همان کارهای خوب و درستی بود که باید انجام می دادیم و به این 24 سالگی می رسیدیم....

فقط آمدم تا بگوییم که این جادوگر چیره دست سالهاست که بی مزد و منت برایت لالایی های اغفال کننده می خواند و تو را به هرسویی می کشاند... جایی نرو...همین جا باش در همین یک لحظه ات...

 زندگی کردن در لحظه هایت را از اکنون که 14 ساله ای اگر  آغاز کنی ... نمی دانم چه زمانی فقط امیدوارم که روزی بالاخره بتوانی یاد بگیری و از اسارت آزاد شوی...

صبوری را با دستانت لمس می کنی ،استقامت و آیین عهد و پیمان را با چشمانت خواهی دید، عجایبی که مادر پیرت بر سر راهت می گذارد این ها را به تو یاد  خواهند داد... چیزی که اکنون می توانم به تو بگوییم این است ، کسانی را که دوست می داری  در لحظه هایت شریک کن.... زمانی می رسد که لحظه هست و شما نیستند.....

چقدر دوست می دارم گره های عاشقانه ای که در تار و پود وجودت رج زده خواهند شد... همچون رایحه ی نسیم صبح گاهی در مشام غنچه های تازه شکفته این را در رویاهایت به یاد خواهی آورد، صدای غریبه ای در جمجمه ی دلت ، که آیه های عشق را نجوا می کند...

m.m
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام مبی...

دلم نمی خواست حرف بزنم...با هیشکی...با همه ی اونایی که حرف زدن باهاشون برام لذت بخش بود و حتی آرزو... الان اصلا دوس ندارم باهاشون حرف بزنم....انگار همه چی جابجا  شده.. با توئی که نمی تونسم حرف بزنم الان دلم می خواد حرف بزنم... می خوام بعد از 3000 سال الان فقط با تو حرف بزنم... حرف بزنم و حرف بزنم...یا نه..."شاید" هم {اگر شرایطش بود} فقط نگاهت می کردم...{البته در صورت توان!}

نمی دونسم کجایی چیکار می کنی...حتی این چند وقته نمی دونسم که زنده ای یا نه... راستش و بخوای پارسال وقتی توی فیسبوک بابا یواشکی پیج جدیدتو دیدم خیلی هیجان زده و بیشتر متعجب شدم! حتی تا جایی پیش رفتم که یه حساب با یه اسم الکی ساختم و چندباری می اومدم صفحه ات رو میدیدم..... بگذریم... همین چند وقت پیش که نمی دونم چطوری شد که بابا جوابمو داد و گفت که تو زنده ای ،وقتی یکی دو تا سوال دیگه ام رو جواب داد فهمیدم که اصلا اون پیچ رو دختر خاله ات ملیکا{که تازه اسمش رو فهمیدم و شناختمش} اداره می کنه و تو اصلا..... انگار باز هم باید بگذریم....

الان که دیگه همه ی حسرت و آرزوهام در رابطه با حرف زدن به یه سری از آدما رو بالا آوردم،با خودم گفتم خب چرا واسه اون نامه ننویسم...آخه می دونی چند ماهی میشه که شروع کردم به نامه نوشتن،کوچولو که بودم هروقت نمی تونسم حرفی رو به مهری بگم واسش نامه می نوشتم،تو این مدت هم به خاطر یه شرایط خاصی که پیش اومده بود چندتا نامه به بابا می نوشتم،حتی به ماما هم نوشتم... البته واسه کبری هم یه دونه نوشتم،وقتی داشتم دومی رو می نوشتم یه اتفاقایی افتاد که نامه نیمه کاره موند. می دونی این نامه ها دنبال برگردوندن جواب به من نیستن...نه...همچین انتظاری و ندارم یعنی نمی تونم که داشته باشم،فقط نوشته می شن تا یه روزی خونده بشن حالا یا توسط مخاطب خاصشون یا نه سرنوشت اونا رو میرسونه دست یه آدمهای دیگه...

نمی دونسم این نامه های تو رو چیکار کنم.... به ایمیلت...آخه می دونم که دیگه اون رو هم باز نمی کنی... هیچ دسترسی دیگه ای ندارم... با خودم گفتم خب چرا مثل آگهی نمی چسبونمش رو دیواره ی چاهم! بالاخره حداقل چاهم در معرض نگاه بین المللی هستش و حتی 0.01% هم احتمالش باشه که یه روزی آدرس چاهمو پیدا کنه باز هم نور امیدی هست...پس همین کارو می کنم.... می نویسم و میچسبونم رو دیواره ی چاه...

وقتی خوب {یا نه اصلا بد} نگاه می کنم می بینم هیچی نمیدونم...یعنی از تو... فقط یادمه بار آخر توی نیمه شب مثل ارواح ظاهر شدی  و منو به جیسوس سپردی و رفتی...حتی بهم گفتی که لطفا هیچی نگم...گاهی وقتا با خودم میگم که خیلی خودخواهی...

حتی مدتها بعد فهمیدم که چطور شد که با شیوا شروع کردین به حرف زدن.... حتی همین الانش هم که جلوی نامه ات نشستم نمی دونم که چرا اینقدر ساکتی و به قول بابا پیدات نیست... یعنی انگار یه بار اینطوری گفت...وقتی می گم خودخواهی نگو نه! همه ی ما رو اینجا گذاشتی و معلوم نیس کجا قایم شدی... به خاطر نمی دونم چی! حقیقتا نمی دونم مبی،می فهمی؟نمی دوووووووووووووووونننننننممم.

خب معذرت می خوام....

حالا همه ی کاری که از دستم بر میاد نوشتن یه مشت نامه ی بی سر و ته که حتی نمی دونم مخاطبش اونارو  می خونه یا نه....

گاهی وقتا چقد عجیب دلم برات تنگ میشه...حتی اصلا نمی دونم دل تنگی توصیف کننده ی حال من هست یا نه...

فقط خوشحالم که زنده ای و خدارو شکر می کنم که می دونم دارم نامه ام رو برای یه آدم زنده می نویسم....

خوب شد که باهات حرف زدم...یعنی نوشتم...

شنبه1394/5/3- 17:12

م.م

m.m
۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه اتفاق ساده.... عجیب...

یه درس جدید برای فردای من است!

m.m
۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز دنیایم بار دیگر تکانم داد....  تکانم داد و من فهمیدم که....آری... زیادی به  اطرافم توجه کرده ام و خودم را به کنگره های قدیمی دنیا محکم نگرفته ام... این توجهات بی مورد و مسموم... همچون زهر در تمام لایه های ذهن و دلت رسوخ می کند و به چشم هایت عینکی اشتباهی می زند.... و تو تمام مدت آرام و بدون درد به نفس کشیدنت ادامه می دهی.... غافل از اینکه زمانی که بخواهی به ایستی می بینی که دیگر هیچ انرژی و تاب و توانی نداری.... پس کجاست آن قدرت افسانه ای!!! 

m.m
۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

شبیه این چشمان را دارم...در نزدیکیم....یا نه...شاید هم در دوردست هاست...

m.m
۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

پای رفتنم
پای رفتنم را پیش تو گذاشته ام .
یادت هست
که نروم ؟
حال
تو رفته ای
با پای من ؟
یا پای من رفته است
با تو ؟




تمام پروانه ها قاصدک بودند .
به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد .
تمام پروانه ها
ادای چشمان تو را
در می آورند
چون ، بغض مرا دوست دارند




این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم .

از کیکاووس.یاکیده
m.m
۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

پدر.. آیا میدانی   چقد ر   دلم هوای چمنزارهای سینه ات را می خواهد؟

m.m
۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

چقد حال و روزم باهاش خوب بود

 چقد بگذره تا یادم بره

 چقد بگذره تا آروم بشم 

آخه خاطره از جنون بدتره...

m.m
۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

m.m
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دوست دارم واسه چند لحظه برامون حس خوبی  یادآوری بشه

انگار اون اورانگوتان کوچولو هم دلش واسه مامانش تنگ شده....


m.m
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
*post_image*